من و بارون... تنهایی؛ و دیگر هیچ...
| ||
|
اس ا م اس عــــــــاشـقـانـه "نوشتم: ( دوستت دارم" پرانتز را نبستم بگذار این حقیقت تا ابد جریان داشته باشد... سوگند به زیبایی چشمانت و به ریزش همیشگی اشک هایم که من به خیال با تو بودن نیز قانعم، پس خیالت را از من نگیر که خیالت مهربان ترین تصویر دنیاست... آری، عمری گذشت تا باورمان شد آنچه را که باد می برد ما بودیم نه خاطرات ما...! گفتند حدیث آشنایی جرم است دل بردن و بعد هم جدایی جرم است فرهاد بلند شد ز قبرش فرمود: در مکتب عشق بی وفایی جرم است قلب من در هر زمان خواهان توست این دو چشم عاشقم مهمان توست اگرچه لبریز از غمی درمانده ام این نگاهم در پی درمان توست غروب عاشقان رنگش طلاییست چاره چیست؟ آخرش مرگ و جداییست شبی پرسیدمش با بی قراری به غیر از من کسی را دوست داری به چشمش اشک شد از شرم ساری میان گریه هایش گفت آری خدایم را دوست دارم و با وفاتر از او سراغ ندارم، به رسم همین وفاداریست که بهترین عزیزم را به او میسپارم... خود را به که بسپارم وقتی دلم تنگ است پیدا نکنم همدم دلها همه از سنگ است گویا که در این وادی از عشق نشانی نیست گرچه هست یکی عاشق آلوده به صد رنگ است نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ طراحی : بیاتو اسکین ] [ Weblog Themes By : Bia2skin ] |